ورزش زورخانهای و پهلوانی برای خودش آدابی دارد و مرتبهای. هر کدام از آدمهای حاضر در آن برای خودشان جایگاهی دارند؛ جایگاهی که مرتبه سلوکشان را نشان میدهد. پله نهایی در این مسیر قدمگذاران کمی دارد؛ چراکه توأمان مرتبه بزرگی است و وقت اندکی. کسانی را که بر این پله ایستادهاند در اصطلاح «زنگی» میخوانند. زنگی مثل محمدرضا کیهانی یزدی.
پدرم اصالت یزدی داشت، اما من بهدنیا آمده مشهدم، به تاریخ یک شهریور ۱۳۰۶ و ساکن محله راهآهن. البته در کوچه مشاق و قراولخانه که هر دو در مسیر اتصال خیابان صاحبالزمان به میدان شهدا تخریب شدهاند، بهدنیاآمدهام. خانه پدریام ۷۰۰ مترمربع بود؛ با عمویم همخانه بودیم.
پدرم علاف بود. گندم میگرفت و آرد تحویل میداد؛ همین نبش میدان شهدای فعلی. یک کاروانسرا بود به نام کاروانسرای چهار برادران به اسم پدر من و سه برادرش. میگفتند کاروانسرای کیهانیها. پدرم درعینحال مباشر تیمورتاش بود که املاک زیادی در مشهد داشت. بروبیایی داشت تا زمانیکه زنده بود.
همسر عمویم برادرها و پسرعموهای رشیدی داشت که از یزد به هندوستان رفته بودند. آنها سالی یکی دوبار به مشهد میآمدند و دوست داشتند در مدت حضورشان بروند زورخانه. حاج غلامرضای گلکار که بعدها استاد ورزشی من شد، همسایه ما بود.
کنار مسجد حوض لقمان زورخانهای بود به نام شجاع. گلکار و خیلی از پهلوانان دیگر اینحا ورزش میکردند. من هم در رفتوآمد به این زورخانه بود که عاشق این ورزش شدم. ۱۵ یا ۱۶ ساله بودم که با اهل فامیل و گلکار که بچهمحلمان بود به همین زورخانه میرفتم.
خانه ما دو ورودی داشت. از سمت کوچه مشاق یک هشتی داشت و درِ آن کوتاه بود، مثل در زورخانههای قدیمی. خشتهای هشتی را کندم و طاقچههایش هم که مناسب نشستن تماشاچیها بود. اینطور یک زورخانه ابتدایی ساختم.
در محل ما جوانی بود که نامش فراموشم شده، بعدها از اساتید بهنام سنتور ایران شد. بهش گفتم: من میخوام اینجا زورخانه بسازم، از تو میخوام برای من ضرب بگیری، قبول کرد. گلدان بزرگی خریدم و با آن یک ضرب درست کردیم.
هیچکدام از ما دو نفر، ورزش باستانی نمیدانستیم؛ او یک ضربی میزد و من هم یک حرکتی میزدم. چند تا میل و هالتر و گورگل خریده بودیم. بچههای محل هم دورمان جمع میشدند و زورخانهمان پر میشد. یکی از همکلاسیهای مکتب ماجرا را به پدرش گفته بود، پدرش از ما خواست برویم به کوچه گوشله که بعد شد ورزنده. آقای ساقیان آنجا خانه بزرگی داشت.
در خانه آنها زورخانه بهتری درست کردیم، اما دوسه سالی که گذشت، دیدم دارم حمالی میکنم و چیزی یاد نمیگیرم. به گوشمان رسید که باغ هشتآباد در کوچه رضوی زورخانهای هست. بینام بود و چند تا پهلوان در آن ورزش میکردند.
آنزمان برق نبود هر ۲۰ متر یک تیر فانوس بود. کوچههای تاریک من را میترساند. به عباس آقا، برادر بزرگم که نجار بود، گفتم من این ورزش را دوست دارم، بیا مرا به زورخانه ببر. اینطور بود که همراه او به زورخانه رفتم.
۲-۳ ماه بعدش با استاد محمدیان آشنا شدم که آنجا ورزش میکرد. او هم یزدی بود. ازنظر سنی چیزی از من بیشتر نداشت، اما هیکلش از من درشتتر بود. او روزهای جمعه را به باشگاه کوچه چراغبرق در نزدیکی حرم میرفت.
قاسم فدایی، استاد مرحوم ببرحسینی آنجا ضرب میگرفت. محمدیان مرا به آنجا میبرد. همه پهلوانان آن زورخانه درشتهیکل بودند، از ترس اینکه زیر دستوپایشان له نشوم، اصلا لخت نمیشدم. کمکم یک خردهای یاد گرفتم که شنیدم کوچه مقبره هم زورخانهای دارد.
سنه ۲۰، کنار مسجد مقبره حمامی خصوصی بود که خراب شده بود. عدهای آن را ساختند و شد باشگاه مقبره. مسئولش محمد کچل بود؛ ضرب بلد نبود، اما میزد. اغلب بچههای آستانقدس برای ورزش صبحگاهی به این زورخانه میآمدند.
یکی از آنها که اهل ذوق بود و دلش میخواست اینجا گسترش پیدا کند، گشت و ببر حسینی را که آن زمان پسربچهای بیش نبود، پیدا کرد برای ضرب زدن؛ حوالی ۲۰ سالگی من. این سرآغاز دوستیای بود که تا مهر امسال ادامه داشت؛ خدا رحمتش کند.
ببر حسینی آمد و شد مرشد مقبره؛ سال ۱۳۲۶ بود گمانم. از زورخانههای اطراف برای دیدن مرشد جدید میآمدند تا خبر به قاسم فدایی میرسد که یک بچه سید آمده که خوب ضرب میگیرد. قاسم آقا هم که بهواسطه شغلش وقت و حوصله ضرب گرفتن نداشت، از این فرصت استفاده کرد و ببر حسینی را برد به باشگاه چراغبرق و نشاند جای خودش.
رفتن به کوچه چراغبرق مکافاتی بود برای من. آنروزها دورتا دور باغ نادری آخور زده بودند؛ گاریچیها مست میکردند و عربده میکشیدند، شبها کسی جرئت نداشت از خیابان عبور کند. با آنکه جوان بودم همیشه برادرم من را به زورخانه میرساند و برمیگرداند. برای همین از دوستم جدا افتادم.
یکی دو سال بعد رفتن ببر، در مسیر برگشت به خانه صدای ضربی در اول کوچه باغ عنبر مرا به خود آورد. پرسوجوکردم گفتند آقای عنبران اینجا زورخانه ساخته است. دیدم راه نزدیک است و از طرفی زورخانه هم حسابی شیک بود، از برادرم خواستم چند شب با من بیاید.
بعدها خودم میرفتم. شدم نوچه عنبران. چند وقتی اینجا ورزش کردم تا آقای سخی - که خدارحمتش کند از پهلوانان نامی مشهد بود- به پدرم گفت: بچهات رو نذار اینجا ورزش کنه، باید بره باشگاه جوانان. من هم که از خدا خواسته که میروم پیش رفیقم، ببرحسینی قبول کردم و شدم نوچه قاسم آقا و ببر حسینی.
رفاقت ما روزبهروز بیشتر شد و همیشه همراه هم بودیم. بیشتر امتیازاتی که من در ورزش زورخانهای بهدست آوردم از همین باشگاه جوانان است.
باشگاه جوانان پهلوی، کاروانسرای ملک بود. این مکان قبلا سینمایی بود که رونق نیافت و سپس بیمارستان شده که آنهم دیری نپایید. قاسمآقا فدایی خودش سرمایه چندانی نداشت، بههمراه چند نفر از بزرگان و ثروتمندان ورزشدوست همچون محمود رضوی، حاجعلیاکبر امید این مکان را از آستانه برای زورخانه اجاره کرد.
حاجی کرامت هم که خانهاش را وقف مسجد کرد، جزو ورزشکارهای این زورخانه بود. استقبال آنقدر زیاد بود که مجبور میشدیم در سه گود برنامه اجرا کنیم، خصوصا در ماه مبارک.
بعد از انقلاب از وقتی بازنشسته شدم با ببر حسینی برگشتیم باشگاه جوانان، آن زمان بعضی متمولان شهر مثل حاجی امید آنجا را اجاره کرده بودند. محمدیان سرپرست باشگاه بود. جواد حیدریزاد هم رئیس هیئت بود. باشگاه چمران را به ما سپردند؛ ببر حسینی مرشد شد و چوبدار هم از باشگاه جوانان به ما پیوست. قاسم طلاساز، محمد خادم، سیدحسن فولادی، احمدگلکار پسر گلکار و خیلیها دیگر آنجا میآمدند.
گود هشت ترک دارد و مرشد روبهرو است. تازهوارد باید روبهروی مرشد بایستد، یعنی پایینترین جای گود. هرکس سابقهاش زیاد میشد یک ترک بالاتر میرفت تا میرسید زیر سردم. جای پهلوان زیر سردم بود اگر یک بچه سید وارد گود میشد باید کنار پهلوان میایستاد.
یعنی ورزش باستانی تا اینحد برای اولاد پیغمبر ارزش قائل است. ورزش باستانی کتاب شیعه بود. زورخانه برای تبلیغ کلیات شیعه بود. زورخانه احترام زیادی داشت، مردم در سردم که ضرب گرفته میشود، شمع روشن میکردند و حاجت میطلبیدند.
کسانی که زیر سنگ میرفتند با صدای بلند اشعاری در ستایش ۱۴ معصوم میخواندند و گریه میکردند. بعضی حتی عرق تن پهلوان را برای شفا به بیمار میمالیدند. آدم ناپاک در زورخانه پا نمیگذاشت؛ چراکه مکان مقدسی بود و هرکسی در آن جای نداشت. پهلوانانی داشتیم که نماز شبشان ترک نمیشد.
من شاگرد محمدتقی شریعتی بودم. به همراه احدیان، قاسم امیدوار، بندار ظهور و دو تا قمیها، هفتهشت نفری بودیم. صبح روز ۱۵ خرداد رفتیم منزل قمی. سربازان خانه را محاصره کرده بودند. آقای قمی شاهنامه میخواند و تفسیر میکرد.
نوکر آقا مقداری میوه فراهم کرده بود که برای زندانیها ببرند، گفتیم ما میبریم. رفتیم زندان میوهها را تقسیم کردیم بین زندانیها، اما تیمسار مین باشیان اجازه خروج نداد؛ سهروز و سهشب ما را در زندان نگه داشتند. بعد سهروز از ما التزام گرفتند و آزاد شدیم.
اکثر پهلوانان قدیم هیئتدار بودند و پولدار. دستگیر مردم بودند. مثلا همین پهلوان گلکار، باعث و بانی ساخت نوانخانه مشهد شد. خاطرم هست ساختمان شهرداری مشهد نیمهکاره مانده بود که سرمای سختی شد. گلکار با کیسهگونی در و پنجرههای شهرداری را بست.
بعدش با نانواها هماهنگ کرد که آتش نانوایی (زغال داغ) بعد از پخت را ببرند آنجا. هرجا بینوا و فقیری بود، جمع میکرد و میبرد آنجا. تعدادشان زیاد که شد با مسئولان شهرداری صحبت کرد وساختمان دکترشیخ را گرفت که ۵۰ اتاق داشت و تبدیلش کردند به نوانخانه مشهد.
مکتب ملاعلی در کوچه یزدیآباد بود. تا کلاس ششم آنجا درس خواندم. آن وقتها بچهها را میفرستادن پی کاسبی. من در بالاخیابان شدم شاگرد عطاری، اما نمیساختم پس گذاشتنم نجاری. در مبل طوسی کنار مسجد بناها کار میکردم. شدم فرنگیساز. به مبل و صندلیسازی میگفتند فرنگیسازی.
کار را یاد گرفتم، اما حقوقم کم بود، پس رفتم و شدم شاگرد مبل امروز در خیابان شاهرضا. هنوز سربازی نرفته بودم. بعد سربازی برگشتم سر شاگردی مبل امروز و چند سال بعد شراکتی مغازه مبلسازی دایر کردم؛ مبل ابتکار در چهارراه دانشگاه.
یکی از مغازهها را از او خریدم، اما وضعم خوب نشد. خیلی خراب بود. یکی از رفقا که او هم در کار مبل بود گفت اداره نوانخانه نمیروی؟ این نوانخانه بعدها شد اردوی کار، بعدش کانون کارآموزی، بعدش سازمان آموزش فنی که زیر نظر ادارهکار فعالیت میکرد.
گفتم چراکه نه! باید امتحان میدادم. مرا به چهارراه دکترشریعتی بردند. در همان روزها یک میز برای رئیس هنرستان ساختم که خیلی خوشش آمد و من قبول شدم. من را به اردوی کار در میدان فردوسی بردند. تازه ازدواج کرده بودم.
این کار برای من بسیار خوشیمن بود و زندگیام روبهراه شده بود. سال ۴۰ فرح این مرکز را افتتاح کرد و من شدم استاد کارخانه نجاری آنجا. درآمدم هم خیلی خوب بود. این مجموعه بچهها و جوانان ولگرد را جمع میکرد و از آنها نگهداری میکرد و حرفهای آموزش میداد.
محصور بود با کلی نگهبان و کسی اجازه خروج نداشت. رئیس اردوی کار، تیمسار کلالی بود. به او پیشنهاد دادم یک باشگاه بزنیم که سر بچهها گرم باشد. او هم استقبال کرد. رختشورخانهای در آنجا بلااستفاده بود؛ با کمک هم خرابش کردیم و یک زورخانه ساختیم بهنام «توحید».
من شدم رئیس زورخانه اردوی کار که الان باشگاه کارگران است. ببرحسینی را بردم آنجا. خیلیها آنجا ورزشکار شدند. بعدها سرهنگ اشراقی نام این اردوگاه را به کانون کارآموزی تغییر داد. همین امر باعث شد زورخانه به قدری ترقی کند که مردم عادی خودشان مشتاق باشند بچههایشان را بفرستند به کانون تا هم هنری یاد بگیرند و گواهینامهای بگیرند؛ امروزیاش میشود آموزش فنی و حرفهای.
* این گزارش یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۶ در شماره ۲۷۳ شهرآرامحله منطقه سه به چاپ رسیده است.